انقلاب و انفعال
نقدی بر اعتصاب غذای آقای عظیمزاده
انتقاد و اعتراض
"لذا ما در گرامیداشت اول ماه می روز جهانی کارگر و اعلام همبستگی با کارگران جهان، به مناسبت این روز بزرگ در اعتراض به امنیتی کردن فعالیتهای صنفی و تجمعات و اعتصابات کارگران و معلمان، دستمزدهای زیر خط فقر، ممنوعیت برگزاری مستقلانه و آزادانه روز جهانی کارگر و روز جهانی معلم، عدم شفافیت و عمل موثر سازمان جهانی کار ILO در قبال نقض حقوق بنیادین کارگران و معلمان ایران و با خواست خارج کردن اتهام "اجتماع و تبانی به قصد اقدام علیه امنیت ملی کشور" و دیگر اتهامات امنیتی از پروندههای مفتوح کارگران و معلمان معترض و برداشتن اینگونه اتهامات جعلی و ساختگی از پروندههای خود و دیگر فعالین کارگری و معلمان زندانی از روز دهم اردیبهشت ماه دست به اعتصاب غذای نامحدود خواهیم زد."
این بود بخشی از بیانیهی آقایان جعفر عظیمزاده و اسماعیل عبدی. خبر آغاز اعتصاب غذا واکنشهای متعددی را به همراه داشت که از بین آنها راه اندازی کمپینهای خبری دروغ پراکنی، تولید بیانیههای ساختگی و برگزاری آکسیونهای دوازده نفره بیش از همه توجه هر فعال صادق کارگری را به خود جلب نمود[1]. اگر چه " اعتراض به امنیتی کردن فعالیتهای صنفی و تجمعات و اعتصابات کارگران و معلمان، دستمزدهای زیر خط فقر، ممنوعیت برگزاری مستقلانه و آزادانه روز جهانی کارگر و روز جهانی معلم" و همچنین خواست "خارج کردن اتهام "اجتماع و تبانی به قصد اقدام علیه امنیت ملی کشور" و دیگر اتهامات امنیتی از پروندههای مفتوح کارگران و معلمان معترض و برداشتن اینگونه اتهامات جعلی و ساختگی از پروندههای خود و دیگر فعالین کارگری و معلمان زندانی" فی نفسه چیزی است که تمام جنبش ما باید به صورتی عاجل و فارغ از هرگونه تسامح در مبارزه طبقاتی خود پیگیری نماید. اما تاریخ به مبارزان و رهبران پرولتری اجازه نمیدهد تا واژهی "اعتراض" را پس از گذشت چندین دهه از فجایع جنبش بین المللی کارگران با دیدی نقادانه و طبقاتی نگاه نکنند. تاریخ درسهای خویش را در گوش جاهلان و خائنان فریاد نمیزند بلکه تنها آنان که قلبی مملو از اشتیاق به آموختن و ذهنی سرشار از ظرایف مبارزه را به عنوان پیششرطهای تاریخی یک پیشگام پرولتری در درون خود میپرورانند، فرصت مییابند تا به زمزمههای آرام آن گوش فرا دهند.
به رسمیت شناختن تشکلهای مستقل کارگری، اصلاح قانون کار، آزادی کارگران زندانی، بازگشت به کار کارگران اخراجی در طی اعتصابها و ارائهی خدمات اجتماعی همه و همه مطالباتی هستند که هرکارگر مبارزی برای آن مبارزه میکند. اما تمام این مطالبات از مسیر یک گذار اجتماعی و یک مبارزهی طبقاتی جانفرساست که خصلتی کاملا سیاسی را به خود جذب میکند. بدون تحلیل گام به گام این مسیر یا این فرایند و بدون اثرگذاری فعالانه، ایجابی و فداکارانه در چنین فرایندی بود که بورژوازی سلاح طبقاتیمان را به سمت خودمان برگرداند. برای روشنتر شدن این موضوع بد نیست بدانید که مطالبات مطرح شده در ابتدای پاراگراف مطالباتی بود که "رهبر بورژوای کارگران" لهستان، لخ والسا در سال 1980 رهبری آن را بر عهده گرفت. اعتراضاتی که در ماه اوت 1980 بیش از 600 واحد صنعتی را در اعتصاب فرو برد. در جریان همین اعتصاب بود که دولت توافقنامهی موسوم به ماه اوت را با رهبران اعتصاب به امضاء رساند. مطابق این توافقنامه، رهبران اعتصاب از سراسر کشور، مرکزیتی را تشکیل دادند که به عنوان اتحادیه مستقل خودگردان اتحادیههای کارگری، سولیدارنوشچ نامیده شد. جنبش همبستگی لهستان به رهبری لخ والسا در طی دههی بعد مبارزهای پیگیرانه را بر علیه دولت وقت سازمان داد. مبارزهای که چند ویژگی اساسی داشت.
1- رهبری جنبش: رهبری جنبش را میتوان به سه بخش تقسیم کرد. بخش اول کارگران بودند. لخ والسا خود به عنوان یکی از رهبران کارگر جنبش، یک تکنسین برق بود که از همان ابتدا در مبارزات اقتصادی کارگران بر علیه وضعیت معیشتی و افزایش قیمت غذا فعالانه شرکت جسته بود. لخ والسا افتخار میکرد که در طول عمر خود حتی یک کتاب نیز نخوانده است. مبارزات کارگران را با توسل به دالهایی چون تشکل مستقل کارگران، دموکراسی و حقوق بشر و از همه مهمتر سرنگونی دولت وقت سازماندهی مینمود. بخش دومِ رهبریِ جنبش را آکادمیسین ها، روشنفکران و کشیشها بر عهده داشتند. به طور مثال میتوان به کشیش هنریک یانکوفسکی اشاره نمود که با برگزاری مراسم عشای ربانی در مقابل کارخانه کشتی سازی در اعتصاب ماه اوت شرکت جست. از طرفی اتحادیهی مستقل دانشجویان نیز به جنبش همبستگی پیوسته و نقش مهمی را در سازماندهی دانشجویان بر ضد دولت ایفا نمود. اما از همه مهمتر جناح سوم بود که دو بخش اول را به کلی تحت سیطرهی خود داشت و آن عبارت بود از بنیادها و نهادهای بین المللی و رسانههای چون رادیو اروپای آزاد. رادیو اروپای آزاد که همچنان نیز توسط بودجه ایالات متحده به کار خود ادامه میدهد به صدای اساسی بازتاب اعتصابات کارگری و هماهنگسازی بخشهای مختلف کارگری جنبش بدل گشته بود. تحت سانسور خبری دولت وقت، رادیو اروپای آزاد به رسانهای غالب در میان تودهی کارگران بدل گشته بود و یک رویکرد کاملا سلبی به مبارزه را به عنوان تنها راه اتحاد اقشار مختلف تبلیغ مینمود. گویی کافی بود دولت لهستان سرنگون شود تا تمام مطالبات روزمرهی کارگران به یکباره محقق شود. برای نمونه میتوان به اعطای جایزهی صلح نوبل به لخ والسا اشاره کرد که یک کمپین رسانهای تمام عیار را برای بازتاکید نقش وی به عنوان رهبر بلامنازع کارگران لهستان به راه انداخت (جایزهی صلح نوبل همان جایزهایست که دستان خون آلود اوباما را بر خود نشان دارد.).
2- معنای بینالمللی و منطقهای جنبش: فهم خصلت سیاسی جنبش همبستگی لهستان بدون در نظر گرفتن جنگ سرد به عنوان رویارویی و تخاصم دو گرایش جهانی انباشت غیر ممکن است. بلوک شرق که در دوران انباشت کینزینیستی بالاترین رشد اقتصادی تاریخ اقتصاد سرمایهداری را تجربه نموده بود، اینک در معرض رکود و ویرانی جهانی قرار میگیرد. تاچر و ریگان گویی بزرگترین کشف دانشگاههای امریکا را به عنوان بزرگترین دستاورد بشری معرفی مینمایند. الگویی که میرود تا با تهاجمی گسترده به جنبش بینالمللی کارگران، امکان هر نوع تشکلیابی و خواست رادیکال برای تغییر وضعیت را تا مدتها مخدوش سازد و در ضمن آن دوران رکود را پایان بخشد. بوروکراتیزه شدن حزب کمونیست شوروی که در دوران کینزی آن را بر فراز امواج سرمایهداری قرار داد، اینک در دوران نئو لیبرالی همچو مانعی جدی برای پذیرش برنامه صندوق بینالمللی پول و پایان دادن به بحران بدل گشته بود. در چنین شرایطی بود که تهاجم موفقیت آمیز ابتدا به اقمار شوروی و سپس خود آن در دستور کار ایالات متحده امریکا قرار گرفت.
3- نتایج جنبش: حتی کلمهی فاجعه نیز برای توصیف آنچه بر طبقهی کارگر لهستان رفت کافی نیست. ادغام شوک آور لهستان در بازار جهانی تحت ریاست جمهوری لخ والسا آنچنان رنج و تیره روزی ای را برای تودهها به همراه داشت که نیاز به قربانی رسانهای را برای بورژوازی ضروری ساخت و بورژوازی خوب میداند چگونه از میان نوکران و کارگزارانش قربانی کند. نفرت کارگران و تودهها از لخ والسا زمینه را برای معرفی وی به عنوان مسبب تمام بدبختی و بیکاری و فقر و تعطیل شدن کارخانهها فراهم ساخت. پروژه ای رسانهای که تا به امروز نیز ادامه دارد. آنان که چشم امید به نهادهای بینالمللی دارند و از آنان جایزه دریافت میکنند بد نیست تا جایزهی صلح نوبل لخوالسا را به یاد آورند که چگونه این روزها با اسناد همکاری وی با این هیولاهای رژیم به اصطلاح کمونیستی سابق از سوی بورژوازی مخدوش شده است[2].
ژاکوبنیسم درمقابل سرمایه؟!
اگر بورژوازی خود به یاد نمیآورد که در دورانی نه چندان دور خود اولین طبقهی انقلابی دوران مدرن بوده است،پس یادآوری چنین چیزی برای کارگران رزمنده چه فایدهای میتواند داشته باشد؟ به نظر ما اهمیت چنین یاد آوریای در پرسشی نهفته است که بورژوازی اولین بار خود را با آن مواجه میدیده است. چگونه میتوان انقلاب کرد؟ چگونه میتوان ساختمان تولید، روابط تولید و تمامی فرهنگ بر آمده از آن را به شیوهای انقلابی به سوی موزهی تاریخ مردمی رهسپار نمود؟ بورژوازی فرانسه با هر پاسخی پرسش را به نحوی انقلابی دگرگون میساخت تا روزی که این کلاف تودرتوی تاریخی را همچون کودکی کودن و عاجز از حل پازلی که تاریخ به او محول نموده بود به گوشهای پرتاب کرد. امروز که آن کودک نادان به پیری خرفت و فرتوت بدل شده که کل تمدن انسانی را با خطر نابودی مواجه ساخته، ضرورت انقلاب خود پرسش انقلاب را به میان میآورد.
در فرانسه در روز چهاردهم ژوئیه 1789 زندان باستیل به عنوان نماد قدرت سلطنت و اشرافیت، به تصرف تودههای پاریسی گرسنه و بدگمان در آمد و بر پیکر تمام سلطنتهای اروپا و روسیه لرزه افکند. در آن سال خواستهای بورژوازی را میتوان در بیانیهی معروف حقوق بشر مشاهده نمود. در این اعلامیه آمده است که "همهی شهروندان حق دارند در تشکیل قانون همکاری کنند." رژیم برخاسته از این قیام رژیمی نبود که به طور کلی سلطنت را براندازد. بلکه یک نظام پارلمانی مشروطه بود که به مملکت دنیوی با آزادیهای مدنی و تضمین کار خصوصی و حکومت توسط مالیات دهندگان و دارایان اعتقاد داشت. انقلاب فرانسه هرگز انقلاب را در شکل پرسش شسته رفتهای که ذکر آن رفت در دستور کار قرار نداد. همانطور که فتح زندان باستیل تنها با شکست جنبش اصلاحات و انتقال امید بورژوازی از سلطنت به "ملت" و آغاز تلاش اشرافیت برای بازپسگیری حکومت آغاز گشت، تداوم منطقی انقلاب به سوی ژاکوبنیسم نیز از هراس بورژوازی از نابودی "ملت" نشئت میگرفت. به قول هابزبام:" سلطنتی مشروطه مبتنی بر طبقات دارا که مقاصد خویش را از طریق مجمع نمایندگان بیان میکرد به طبع اغلب لیبرالهای بورژوا سازگارتر از جمهوری دموکراتیکی بود که احتمالا بیان منطقیتر آمال نظری آنان بود." گویی بین خواست نظری و مطالبات عینی بورژوازی فاصلهای وجود داشت که قرار بود تا در طی چند سال تجربهی مبارزهی طبقاتی هم به لحاظ چشم انداز عینی و هم در اذهان آنان برطرف شود. رژیم برخواسته از چنین تفاوتی (بین خواست اساسی و توان عینی بورژوازی) یعنی همان بورژوازی میانه رو از همان آغاز با دو مشکل اساسی مواجه بود؛ از طرفی اشرافیت کشورهای دیگر اعادهی قدرت لویی شانزدهم را همچو سدی برای نشر پیام انقلاب فرانسه در مناطق تحت کنترل خود مییافتند و از طرف دیگر بحرانهای فزایندهی اقتصادی که بورژوازی فرانسه را در تنگنا قرار داده بود. هر دو مشکل راه حل منطق خود را در جنگ پیدا مینمود، چرا که بورژوازی فرانسه از پیشوای انگلیسی خود میآموخت که راه افتخار از جنگ میگذرد. از طرفی آغاز جنگ تمام نارضایتیهای داخلی را به سوی کشورهای خارجی چرخانده و وحدت "ملت" را برای صدور دستاوردهای انقلاب عملی میساخت. همین پاسخ بورژوازی نفی خود را به همراه آورد.
جنگ در آوریل 1792 اعلام شد. شکست، که مردم آن را به خرابکاری و خیات سلطنت نسبت میدادند، تندروی به همراه آورد. با قیام مسلحانهی تودههای پاریس در اوت-سپتامبر سلطنت برافتاد، جمهوریِ یگانه و تقسیم ناپذیری تشکیل گردیده و دعوت به مقاومت در مقابل مهاجمان آغاز گشت. دیگر برای بورژوازی ضرورت اقدامی بیسابقه مسجل گشته بود. نبردی که "ملت" را در کاملترین وجه خویش تجلی میدهد. "ملتی" که ضمن دفاع از کوی و برزن در مقابل اقدامات خارجی باید تمام بقایای نظام کهن را جارو کند. جمهوری جوان فرانسه موفق شد تا در مدتی کوتاه تمام تودهها را بسیج کرده و در نهادهای بسیاری سازمان دهد. قیمتها را کنترل کرده و نبردی تودهای را بر علیه اشرافیت داخلی و خارجی سازمان دهد. در ژوئن 1793 شصت ایالت از هشتاد ایالت فرانسه بر ضد پاریس شوریدند و این درحالی بود که ارتش کشورهای آلمان و انگلستان از هر سو فرانسه را مورد تهاجم بی سابقهی خود قرار دادند. در چهارده ماه بعد 17000 نفر از مخالفان و طرفداران سلطنت اعدام شده بودند. آلمان و فرانسه شکست خورده و بلژیک به دست فرانسه به رهبری ژاکوبنها افتاده بود. ژاکوبنیسم بزرگترین تجلی انقلابیگری بورژوازی بود. تمامی تودهها در قالب کلوبهای سیاسی متشکل گشته و به لحاظ نظامی و سیاسی آموزش میدیدند. تمام امتیازات اشرافی به یکباره ملغی گشت. تمامی قیمتها به خوبی کنترل شده و ارتقای بیسابقهای در سطح آموزش فرهنگی و سیاسی تودهها پدید آمد. حتی خود بورژوازی نیز چند سال بعد نمیتوانست باور کند که چنین چیزی را با دستان خودش پدید آورده است. از نظر یک فرد بورژوا، ژاکوبنیسم انقلاب فرانسه را از تمام افقهای مورد پسند بورژوازی فراتر برده بود و دقیقا سقوط ژاکوبنیسم را در پرتو همین فراروی میتوان فهمید. بورژوازی از همان آغاز انقلاب احتمالا هرگز فکر نمیکرده که با طبقهای نوظهور در تضاد قرار خواهد گرفت. از طرفی فراروی تودهها از سطح آگاهی پیشین و ادارهی امور به دست خودشان و خواست بورژوازی برای رها شدن از هرنوع محدودیت در کسب و کارش، منطق انقلاب ژاکوبنی را از درون متلاشی کرد. دیگر انقلاب وسیع تودهای که امور را به خود زحمتکشان بسپارد تا آنان ضمن کسب تجربه و تحقق دموکراسی به آموزش خودشان بپردازند همچو آرمانی باقی ماند که به نظر نمیرسید هرگز تحت نظام سرمایهداری تحقق یابد. دقیقا به همین خاطر بود که بورژوازی آلمان و دیگر کشورهای اروپایی به نظر نسبت به انقلاب بیمیل میرسیدند. چرا که اگر خود بورژوازی فرانسه خاطرهی هولناک ژاکوبنیسم را از نظر گذرانده بود شاید هرگز به چنین انقلابی تن در نمیداد. به قول اریک هابزبام: "برای انقلابیون روشن بود که «خورشید 1793» اگر قرار میشد دوباره طلوع کند میبایست بر جامعهای غیر بورژوایی بتابد." پس ژاکوبنیسم به عنوان اسلوب انقلاب بورژوایی از دو جهت برای ما اهمیت دارد.
1) تحول ذهنی توده به واسطهی آموزش سیاسی و آگاهی بخشی تودهای به وسیلهی خودسازمانیابی و مشارکت در امور سیاسی و متشکل شدن در کلوبها.
2) تحول عینی شرایط به واسطهی در هم کوبیده شدن بقایای کلیسا و سلطنت و دگرگونی انقلابی شیوهی تولید.
بورژوازی و انقلاب
در بیست و هفتم ژوئیهی 1794 روبسپیر سرنگون شد. سن-ژوست و کوتون، دیگر رهبران ژاکوبن به علاوهی هشتاد و هفت عضو کمون انقلابی پاریس اعدام شدند. عدم حمایت خرده بورژوازی ، کارگران و سایر محرومین از ژاکوبنها اصلیترین دلیل سقوط آنان بود. این تودهها که هیچ برنامهی سیاسی منسجمی برای دفاع از دستاوردهای خود نداشتند و از طرفی ژاکوبنیسم را دیگر به عنوان پیش برندهی اهداف خود نمیدیدند، خیلی زود از سرنگونی ژاکوبنها پشیمان شدند. یک قانون اساسی ارتجاعی جرح و تعدیل یافته به تصویب رسیده و دوباره برخی از امتیازات اشرافیت احیا گشت. امتیازاتی که برخی از آنها به عنوان سند رسوایی بورژوازی تا سال 1973 برقرار بودند. بورژوازی فرانسه تا سالها با نتایج ژاکوبنیسم دست به گریبان بود زیرا مردمی که طعم انقلاب و دموکراسی را چشیده باشند بدون تحمیل سالها سرکوب، ارتجاع را نخواهند پذیرفت.
این وقایع برای بورژوازی سایر کشورها پیام واضحی داشت. ژاکوبنیسم برای یک طبقهی استثمارگر ممکن است نتایجی غیر قابل پیش بینی به بار آورد. نتایجی که ممکن است با موجودیت آن طبقه در تضاد قرار گیرد. به طور مثال مارکس و انگلس با دقتی مثال زدنی تذبذب و بیمصرفی بورژوازی آلمان درکسب قدرت سیاسی را در تحلیل خود از دولت بیسمارک به ثبت رساندهاند. بورژوازی پس از آن تاریخ سالها سیر غیرانقلابی شدن و پس از کمون پاریس ضدانقلابی شدن خود را به تمام جهان متمدن آن روز نشان داد و همین طور ثابت کرد که برای پیگیری منافع طبقاتی راههای دیگری غیر از انقلاب وجود دارد. راهی که گرامشی در تحلیل خود از تضاد بین ژاکوبنیسم و جنبش ریزورگیمنتو [3]به خوبی به تصویر میکشد.
برخلاف ژاکوبنها که با اعلام حمایت از خواستهای دهقانان، خرده بورژوازی، کارگران و تهیدستان و ایجاد ائتلافی بین آنان توانستند مردم را به منظور مبارزهی طبقاتی بسیج کنند، اتحاد ایتالیا و به قدرت رسیدن بورژوازی در آن کشور در جریان "ریزورگیمنتو"، از سوی حزب کاور و حزب میانه رو، به طریقی متفاوت و با کمترین تکیه بر تنازعات مردمی رخ داد. ابزار اصلی آنها دولت پیدمونتی با نیروی نظامی، پادشاهی و بوروکراسی آن بود. نمایندگی جریان لیبرال-دموکراتیک بر عهدهی "حزب عمل" مازینی و گاریبالدی بود. ولی نسبت به حزب میانه رو دست پایین را داشت. به نظر گرامشی دلیل اصلی این شرایط، ناتوانی آن در ایجاد برنامهای بود که بتواند نیازهای اصلی تودههای مردمی و پیش از همه دهقانان را بازتاب دهد. بنابراین حزب عمل هیچگاه نتوانست رنگی مردمی و دموکراتیک به ریزورگیمنتو دهد. به جای آن یک سری از چهرههای نخبه که مقبولیت عمومی داشتند توانستند حول مسئلهی ملی متحد شوند. میانه روها برتری خود را بر حزب عمل به شیوهای که در ایتالیا تحولگرایی نام داشت تقویت کردند. این روش عبارت بود از جذب عناصر فعال و چهرههای مورد قبول عمومی که وجه مشترکشان نفرت از هرگونه دخالت تودههای مردمی در دولت بود. بنا بر این میانهروها توانستند در حزب عمل و کل جنبش ریزورگیمنتو به هژمونی برسند. به همین خاطر فرایند اتحاد ملی و به قدرت رسیدن سرمایهداران شمالی بدون تکیه بر تنازعات ملی بدست آمد. هیچ تلاشی برای هماهنگی تلاشهای دهقانان و سایر طبقات تحت سلطه با بورژوازی و ایجاد یک ارادهی جمعی ملی_مردمی انجام نشد. این راهبرد مورد استفادهی بورژوازی ایتالیا را گرامشی "انقلاب انفعالی" نامید. اتفاقی که در این انقلاب افتاد توسعهی هژمونی بخشی از بورژوازی به تمام آن بود. در چنین انقلابی یک گروه سازمانیافته سیاسی-نظامی به واسطهی امکانات ایدئولوژیک، نخبگان سیاسی، برتری رسانهای و داشتههای نظامیاش بدون ایجاد ائتلاف و یا تعریف منافع مشترک با طبقات دیگر هژمونی یا تسلط خود را در جامعه اعمال میکند. با چنین رویکردی میتوان از توسعهی آگاهی طبقاتی، آبدیده شدن تودهها در مبارزات و احتمالا از کنترل خارج شدن روند تحولات در جامعه جلوگیری نموده و از طرفی تمام تحولات مورد نیاز انباشت را با موفقیت به اجرا گذاشت. در حقیقت بعد از کمون پاریس تمام تحولات سرمایهدارانه از چنین الگویی پیروی میکنند.
پس از چنین تغییر خط مشی بورژوازی بود که اصطلاحاتی چون انقلاب از بالا، اصلاحات از بالا، اصلاح طلبی، کودتا، رژیم چنج (تغییر رژیم) و.... پا به عرصهی سیاست گذاشتند. در بررسی چنین مسئلهای است که علاقهی گرامشی به ماکیاولی و اثر معروفش تحت عنوان شهریار نمایان میشود. ماکیاولی در کتاب شهریار با توصیف شهریار به عنوان سوژهی تحقق خواست بورژوازی، خود ضرورت ایجاد دولت-ملت ایتالیایی زبان را به امیر گوشزد میکند. دولتی واحد که به تقسیم ایتالیا که دستخوش هرج و مرج قوای خارجی است پایان دهد. فضیلت شهریار در این خواهد بود که بر واقعیت عملی اوضاع آگاهی صریح داشته باشد و بخواهد بر این واقعیت گردن نهد و به تبع اوضاع واقعی عمل کند نه بر اساس توهمات و دنیای صوری. ماکیاول در عصر خود به خوبی میداند که ضرورت مبرم وحدت مردم ایتالیایی زبان تحقق نمیپذیرد مگر به دست یک شهریار و سلطان مطلقالعنان. او راههای سیاسی رفع هرج و مرج فئودالی و ایجاد دولت واحد را که دیگر ممالک در آن زمان پدید آورده بودند به شهریار گوشزد میکند. راه حلی که گویی هرگز قرار نیست حتی سالها بعد توسط بورژوازی ایتالیا به این شکل فهمیده و پیگیری شود. گرامشی پس از پیگیری انقلاب انفعالی در کتاب شهریار نوین ضمن تشریح سوژه جدید انقلاب پرولتری به پرسشی جدی پاسخ خواهد داد. انقلاب پرولتاریا چگونه انقلابی خواهد بود؟ او در شهریار نوین مینویسد:
"ژاکوبنیسم مثالی است از چگونگی شکلگیری و عمل مشخص یک ارادهی جمعی که، دست کم بعضی جنبههای آن، آفرینشی اصیل و نو بود. لازم است که {در شهریار جدید} از ارادهی جمعی و به طور کلی ارادهی سیاسی به معنای امروزی کلمه تعریفی ارائه کرد: اراده به معنای آگاهی کارآمد نسبت به ضرورت تاریخی، به معنای بازیگر اول یک درام واقعی و موثر تاریخی."
"چه موقع میتوان گفت که شرایط برای بیدار کردن و انکشاف ارادهی جمعی ملی-مردمی وجود دارد؟ و از این لحاظ باید به تحلیل تاریخی (اقتصادی) ساخت اجتماعی جامعهی مورد نظر ، توام با معرفی دراماتیک کوششهایی که طی قرون برای بیدار کردن این اراده صورت گرفته است و دلایل شکستهای پیاپی آن پرداخت."
"هیچ نوع تشکیل ارادهی جمعی ملی-مردمی میسر نیست مگر آنکه تودهی عظیم برزگران دهاتی همزمان پا به عرصهی زندگی سیاسی بگذارند. مقصود ماکیاول از رفرم در میلیشیا{چریکهای نیمهوقت} همین امر بود، و این همان کاری است که ژاکوبنها در انقلاب فرانسه کردند. این که ماکیاول متوجه این موضوع بود، نشانهی یک ژاکوبنیسم پیشرس است که نطفهی (کمابیش بارور) مفهوم او از انقلاب اجتماعی است. تمام تاریخ 1815 به اینسو نشان دهندهی کوششهای طبقات سنتی برای جلوگیری از شکلگیری این نوع ارادهی جمعی و حفظ قدرت «اقتصادی-اتحادیهای» در یک نظام بینالمللی حاوی تعادل انفعالی است."
گرامشی ضمن بررسی امکانات تاریخی بروز ژاکوبنیسم دلایل شکست آن را در ایتالیا مورد بررسی قرار میدهد. از نظر گرامشی پرولتاریا میراثدار حقیقی ژاکوبنیسم است. ژاکوبنیسمی که تنها با شکلگیری ارادهی جمعی تودهها تحت رهبری پرولتاریا امکان تداوم این اراده و تحول بنیادین روحیات آنها از یک سو و تحول بنیادین شیوهی تولید را به شیوهای دیالکتیکی تحقق میبخشد. در قسمت بعد دربارهی ارتباط مبارزهی پرولتاریا با ژاکوبنیسم بحث خواهیم نمود. اما تا به اینجا دو ویژگی انقلاب انفعالی را آموختیم.
1- استفاده از تمام امکانات نظامی، سیاسی، رسانهای، نخبگان و چهرههای مورد قبول مردم برای اعمال سلطهی طبقاتی بورژوازی به سایر طبقات.
2- مخالفت با هرگونه آگاه سازی و تحول فکری تودههای تحت ستم و جلوگیری از ایجاد هرگونه کنش جمعی نزد آنان به منظور اجتناب از هرگونه تبعات احتمالی آن.
اگرچه انقلاب انفعالی در قرن نوزدهم به عنوان الگوی عملی بورژوازی کشورهایی چون آلمان و ایتالیا در پروژهی دولت-ملت سازیشان و گذر از جامعه فئودالی بود، لیکن در زمانهی ما و پس از پایان عصر دولت-ملتسازی بورژوایی، انقلاب انفعالی الگویی است که بخشهای مختلف بورژوازی در کشمکشها به منظور غلبه بر تضادهایی که جامعه سرمایهداری آبستن آن است، از آن بهره میجویند: چرا که سرمایهداری مشمول مرحله بندی است و گذر از هر مرحله به مرحله بعد با دگرگونی در دولتها و الگوهای اقتصادی و سیاسی و گفتمانی بورژوایی همراه است؛ چرا که سرمایهداری شامل تضادهایی است که از بلوک بندیهای در حال تکوین منطقه ای و جهانی منشأ میگیرد و حل این درگیری ها، بورژوازی را به سمت دگرگونیهای انفعالی پیش میبرد؛ چرا که سرمایهداری و منطق سرمایه لزوما بدون جنبشهای بورژوایی که وارد درگیریهای سهمگین با یکدیگر میشوند، نمیتواند به حیات خود ادامه دهد و این همه بورژوازی را در پسِ فردای کمون پاریس که منطق تحرکات پرولتری را تاریخا در حافظهاش جذب کرد، وا میدارد که هم چنان انقلاب انفعالی را لیکن در شکلها و فرمها و معناهای جدید برای ایجاد هژمونی به منظور دستیابی به اهدافش و در اصل حفظ و ادامه و حیات سرمایه و گسترش آن عملی کند؛ چرا که تغییر و تطور اجتماع یا از بستر بورژواییاش حرکت میکند که در زمانهی ما میشود همان حرکات انفعالی بورژوایی در دوران پست مدرن و یا از بستر پرولتاریاییاش که در زمانهی ما میشود همان انقلاب فعال دگرگونساز.
مبارزهی ما چگونه باید باشد؟
هرگز آگاهی تودهها در هیچ جامعهای نمیتواند بر فراز شرایط عینی موجود در آن جامعه قرار گیرد. در شرایط ضد انقلابی و حاکمیت ارتجاع نیز به راستی اینگونه است. تحت چنین شرایطی است که تئوری انقلابی و رهاییبخش به مبتذلترین شکل خود تحریف میگردد. فلسفهبافی جای مبارزه را میگیرد و کارگران دنبالهروی بورژوازی میگردند. در چنین شرایطی است که به قول لنین پورنوگرافی جایگزین سیاست میشود و عرفان تمام ارتجاع حاکم را پردهپوشی میکند. قاطبهی چپ وطنی نیز از چنین امراضی مستثنی نیست. امراضی که فلسفهبازی آکادمیسینها و محفلگرایی خردهبورژوازیاش از یکسو و ایجاد به ظاهر ائتلافهای وسیع به منظور کشاندن صفوف کارگران به سیطرهی بورژوازی از سوی دیگر دو طیف تهوع آور آن را تشکیل میدهد. در این شرایط است که اغلب نظرات مارکسیستها پیرامون هرچیزی از مسئلهی کار کودکان گرفته تا مسئلهی زنان و انقلاب لیبرالیزه گشته و نظریهی انقلابی زیر انبوهی از خرافهها مدفون میگردد. تحت این شرایط بازخوانی نظریه از منظر انقلابیون در شرایطی که چشمانداز رهایی بیش از هر لحظهی دیگر به نظر جدی میرسیده است برای ما اهمیت عاجلی پیدا میکند.
آیا پرولتاریا میتواند بدون سازمانیابی و شرکت فعالانه در مبارزه بدون ایجاد تغییر در آرایش طبقاتی خودش و آرایش دیگر طبقات، بدون خودآموزی و بدون آموختن به دیگر طبقات تحت ستم دستاوردی برای خود به ارمغان آورد؟ مارکس و انگلس در ایدئولوژی آلمانی مینویسند:"هیچ چیز مبتذلتر از این تصور نیست که در تاریخ مسئله بر سر گرفتن بوده است. بربرها امپراطوری رم را میگیرند و با این واقعیت گذر از جهان کهن به نظام فئودالیسم، توضیح داده میشود. ولی در این گرفتن، توسط بربرها، مسئله بر سر این نیست که ملتی که تسخیر شده، آنگونه که در نزد مردمان امروزین است، دارای نیروهای مولده صنعتی تکامل یابنده میباشد، یا آنکه نیروهای مولده صرفا بر تمرکز و همبایی استوار است. به علاوه گرفتن توسط شی گرفته شده معین میشود، ثروت بانکداری که به صورت اوراق بهادار است به هیچ وجه نمیتواند گرفته شود مگر اینکه اخذ کننده خود را تابع مناسبات تولید و مراوده سرزمین مورد نظر سازد. همچنین است کل سرمایهی صنعتی یک کشور صنعتی امروزی. زمانی که سرانجام گرفتن پایان مییابد، تولید باید آغاز شود. از این تحمیل شدن ضرورت تولید میتوان نتیجه گرفت که شکل همبایی اتخاذ شده توسط فاتحان باید با سطح رشد نیروهای مولده مطابقت داشته باشد و یا اگر اینچنین نیست باید چنین شود." به راستی که چه خوب میشد اگر تاریخ بشر تاریخ اندیشیدن و اندیشهها بود و نه بازتاب کنش فعال آنها در کلهشان. در این صورت بورژوازی مجبور نبود که پس از گذشت نزدیک به یک و نیم قرن چنین کشف مهمی را انکار کند. پرولتاریا در مبارزهی خود برای گرفتن دو چیز را تغییر میدهد یکی خودش را و دیگری چیزی که باید گرفته شود و برای همین است که میراثی انقلابی با خود یدک میکشد. بورژوازی به واسطهی انباشت تدریجی ثروت، تخصیص امتیازات اقتصادی به اشراف و نهادهای ارتجاعی، خرید شرافت نظامیها و گمراه ساختن تودههاست که میتواند به انقلاب انفعالی دست بزند و دقیقا برای همین است که هم غیر انقلابی است و هم ضد انقلابی. بورژوازی دیگر نیازی به تغییر خود و آگاهی خود احساس نمیکند. برای همین چه بهتر که قهرمانانی برای او کارهای کثیفش را انجام دهد. علاوه بر این بورژوازی دیگر نیازی به تحول انقلابی جهان نیز نمیبیند، چرا که کشیش زمیندار اینک به چاکر و تریبونش مبدل شده و چه بسا در بسط ارتجاع و جنگ افروزی منافع بیشتری نیز داشته باشد. اما پرولتاریا برای گرفتن چیزی از بورژوازی مجبور است تا هم مناسبات تولیدی و هم خودش را دگرگون سازد.
مارکس و انگلس سپس در ادامه چنین میگویند: " بدین ترتیب انقلاب امر ضروری است، اما دلیل آن صرفا این نیست که طبقهی حاکم را نمیتوان از راه دیگری برانداخت. بلکه ضرورتش به این دلیل است که آن طبقهای که وظیفهی برانداختن طبقهی حاکم را بر عهده دارد، تنها از طریق انقلاب است که میتواند خود را از شر کثافات تلنبار شده در طی قرون رهانیده و برای بنای جامعهی نوین آمادگی لازم را کسب کند." در این جملهی به غایت عالمانه دو میراث انقلاب ژاکوبنی را به وضوح میتوان مشاهده نمود. انقلاب از این جهت ضروری است که از طرفی کارگران را از شر کثافات تلنبار شده در طی قرنها رها میکند و جامعه را به شیوهای بنیادین دگرگون میسازد و از طرف دیگر خود کارگران را برای بنای جامعهای نوین آماده میسازد. به راستی که بخشی از چپ ما باید برای لجنمال نمودن مفهوم انقلاب در مقابل کارگران پاسخگو باشد. انقلاب نامیدن تهاجم وحشیانهی امپریالیسم به سوریه، انقلاب نامیدن رژیم چنج ضد کارگری جاری در ونزوئلا و همچنین موضعشان در قبال جنبش سبز که در ادامه به آن خواهیم پرداخت از جمله شاهکارهایی است که این چپ تا کنون خلق نموده است.
نتیجتا تحلیل هر جنبشی باید دو وجه ذهنی و عینی هر اقدامی را از نقطه نظر طبقهی کارگر مورد توجه قرار دهد. باید از خودمان بپرسیم که حرکت مذکور چه امکان جدیدی را به لحاظ عینی برای مبارزهی کارگران ایجاد میکند؟ و یا چه چیز جدیدی را به آنان آموزش میدهد؟ انقلابی یا ارتجاعی بودن هر عملی بستگی به پاسخی دارد که به این دو سوال داده میشود. هرگونه تعارف و تسامح و یا مقدسسازی عمل یا اسم افراد که جایگزین این دو پرسش شود از نظر ما خیانت به جنبش کارگران محسوب میشود و خائنان تا ابد از چشم پرولتاریای رزمنده پنهان نخواهند ماند. اینک در پرتو چنین پرسشهایی است که شیوهی برخورد اصولی رهبران واقعی کارگران در طول تاریخ برایمان قابل فهم میگردد. لنین در رسالهی "بیماری چپروی کودکانه در کمونیسم"، شرکت یا عدم شرکت در پارلمان را از همین منظر مورد بررسی قرار میدهد. او چنین مینویسد: "هنگامی که تزار در اوت 1905 دعوت به تشکیل مجلس مشورتی کرد بلشویکها برخلاف تمام احزاب اپوزیسیون و منشویکها آن را تحریم نمودند و انقلاب اکتبر 1905 واقعا هم بساط آن را برچید. علت صحت آن عمل در این نبود که به طور کلی عدم شرکت در مجالس ارتجاعی صحیح است، بلکه آن بود که وضع عینی آن زمان که کار را به تبدیل سریع اعتصابات تودهای به اعتصاب سیاسی و سپس به اعتصاب انقلابی و سرانجام به قیام منجر میساخت، صحیح تشخیص داده شده بود." در چند پاراگراف بعد چنین آمده است: "اگر ببینیم که نه حتی میلیونها و هزاران بلکه وقتی صرفا اقلیت نسبتا قابل توجهی هم از کارگران صنعتی به دنبال کشیشان کاتولیک و از کارگران روستا به دنبال ملاکین و کولاکها میروند، آنگاه از اینجا بدون هیچ شکی چنین نتیجه میشود که نظام مجلسی در آلمان هنوز از لحاظ سیاسی کهنه نشده و شرکت در انتخابات مجلسی و مبارزه از پشت تریبون مجلس برای حزب پرولتاریای انقلابی همانا به منظور تربیت قشرهای عقبماندهی طبقهی خود و بیداری و تنویر افکار تودهی روستایی تکامل نیافته، توسری خورده و نادان یک وظیفهی حتمی است."
بررسی انتقادی اعتصاب غذای آقای عظیمزاده
حال میبایست اعتصاب غذای آقای عظیمزاده را از منظر این دو پرسش مورد بررسی قرار دهیم. این اعتصاب چه چیزی را به کارگران میآموزد؟ این اعتصاب به آنان میآموزد که بدون تشکیل یک قدرت و ارادهی واحد طبقاتی میتوان با به راه انداختن کمپینهای تبلیغاتی، دروغ پراکنی و جلب حمایت سازمانهای بینالمللی مطالباتی غیر قابل وصول را در این شرایط طلب نمود! به کارگران میآموزد که یک رهبر کارگری بدون شرکت در مبارزات روزمرهی آنها و بدون کمک به استقلال نظری و تشکیلاتی آنان نسبت به دیگر طبقات، میتواند موقعیت رهبری را احراز کند! کارگران باید یاد بگیرند که رهبرانشان برای آزادی تمام کارگران جهان قیام میکنند و سپس آزادی خود را به عنوان پیروزی بزرگ جنبش بینالمللی کارگران به هوادارانشان تبریک میگویند! این اعتصاب غذا را اگر کارگری دنبال کرده باشد معنای اعتصاب غذا را هم به درستی متوجه نمیشود!! چه برسد به اینکه بخواهد بر آگاهی طبقاتیاش افزوده شود. چنین حرکتی را به راستی اهل عمل پوپولیسم نام نهادهاند. عملی که نزد آنان که با نام کار و کارگر برای خود دم و دستگاهی دست و پا کردهاند - چه بخش کارگری رسانههای بورژوازی چه انتشارات پولساز مارکسیستی! چه کرسیهای دانشگاهی! چه نهادهای کارگری بینالمللی که حقوق خود را از امپریالیسم میگیرند - اینان همه و همه از انجام چنین اعمالی خوشحال میشوند و احساس میکنند که بار دیگر جنبششان متحد شده است. اینها خود بیش از نهادهای امنیتی از کارگران وحشت دارند و دقیقا به همین خاطر است که گرایش فرقهای خود را با وجودی که نهادهای امنیتی میدانند از کارگران مخفی میسازند. اما چنین اعمالی از نظر مبارزان حقیقی کارگری آنچنان مایهی مباهات نیست. چنین پراتیکی تنها تودههای کارگری را گمراه میکند و در جامعهی طبقاتی هیچ گمراهیای نیست که به سود طبقهای تمام نشود.
اما پرسش دوم: چنین عملی چه تغییر واقعی و عینی را در شرایط جامعه ایجاد میکند؟ چه امکانات جدیدی را برای مبارزه ایجاد میکند؟ آیا قانونی تصویب شد که فعالیت کارگری را ارتقا دهد؟ آیا اتهام امنیتی از روی فعالین برداشته خواهد شد؟ آیا به اتحاد طبقاتی کارگران کمکی شد؟ آیا به رشد تشکیلاتی-نظری کارگران اهمیتی داده شد؟ اینها را باید حضراتی که ناخواسته به چنین کمپین خبریای دامن زدهاند و بهجای تلاش برای ارتقاء سطح کیفی، نظری و تشکیلاتی خود به مانند طرفداران فلان باشگاه فوتبال که در هر حاشیهای به میدان میآیند پاسخ دهند، چرا که آنهایی که میدانستند دارند چکار میکنند به یک پاسخ قاطع اکتفا میکنند: خیر!!
پس به نظر میرسد که چنین عملی نمیتواند انقلابی بوده باشد. عملی که با نام کارگران کمپین خبری راه میاندازد، کارگران را گمراه میکند و هیچ دستاورد عملیای برای مبارزات روزمرهی کارگران به دنبال ندارد. اینک وقت آن است که نشان داده شود عملی که سودی برای کارگران ندارد به نفع چه کسانی تمام میشود. آقایان کمیجانی، امیری و محمدی در مقالهی خود تحت عنوان "یک تامل و حقایقی درباره اتحادیه آزاد و اعتصاب عظیم زاده" نکات جالبی را دربارهی این اعتصاب غذا بیان کردهاند، اما بیشتر تاکیدشان بر این مسئله بود که این جریان هیچ گونه نفوذ تودهای ندارد و نتوانسته است پشتیبانی کارگران را به جز بخشهایی از معلمان به همراه داشته باشد. به نظر ما این کافی نیست و باید به چرایی وجود چنین پراتیکی در عرصهی جنبش کارگری پاسخ داده شده و بر ضرورت مبارزه با آن تاکید ویژهای شود. همچنین با فهم اینکه اساسا چنین جریانهایی چه اهدافی را دنبال میکنند، میتوان دربارهی موفقیت یا عدم موفقیت چنین پراتیکی اظهارنظر نمود. فعلا که این حضرات خودشان به شدت احساس شادی میکنند. در ادامه تلاش خواهد شد تا اساس ظهور چنین پراتیکی را در پرتو تحولات اخیر ایران مورد بررسی قرار دهیم.
جنبش سبز و بورژوای خشمگین
شاید بتوان شکست جنبش سبز را نقطهی عطفی در تحولات جهانی نامید. جنبشی که با راه اندازی یک کمپین رسانهای گسترده آغاز شده و با ایجاد یک فرایند کنترلی حساب شده از جانب جمهوری اسلامی پایان یافت. المانها و ویژگیهای اساسی جنبش هیچ جای شکی باقی نگذاشت که این جنبش یک پروژهی براندازی مخملی در شکل کاملا کلاسیک آن بود. رژههای رنگی، نوع رهبری جنبش و حمایتهای گستردهی ایالات متحده به چشم بر هم زدنی آغاز شد. شاید گفتههای وزیر کشور آن زمان بتواند کمی ماجرا را روشن کند:
"چیزی از پایان رایگیری نگذشته بود که آقای موسوی اعلام کردند اتخابات را بردهاند. ما ابتدا فکر کردیم که ایشان اخبار صادره از وزارت کشور را به خوبی متوجه نشدهاند. تلاش کردیم با ایشان تماس بگیریم اما ایشان بر این موضوع تاکید کردند. ما مسئله را با رهبری در جریان گذاشتیم. چند ساعت بعد مردم به خیابانها آمدند و «بی بی سی» و «وی او ای» زمان و مکان تجمعات را تعیین میکردند."
همچنین بعدها روشن شد که در جلسهی آن شب مقامات امنیتی به آقای خامنهای پیشنهاد دادهاند که به دلیل فضاسازی رسانهای خطرناک و برای حفظ امنیت کشور در انتخابات به نفع آقای موسوی تقلب و وی را به عنوان رییس جمهور انتخاب کنند، اما ظاهرا او نپذیرفته است. تظاهرات در 25 خرداد سال 1388 به اوج خود رسید، عدهای به قصد مسلح شدن به پایگاه بسیج حمله کردند که با تیراندازی نیروهای بسیج موفق به این کار نشدند. بعدها فرماندهی آن قرارگاه اعلام کرد که اگر قرارگاه سقوط میکرد، ایران سرنوشتی شبیه به سوریه پیدا میکرد. بعد از متلاشی شدن بدنهی اصلیِ جنبش، تظاهرات به چند شهر و سپس به چند محله محدود شد، زمان تجمعات را در روز تظاهراتِ دولتی انتخاب میکردند تا بتوانند مردم بیشتری را به خیابان بیاورند. این دقیقا همان تاکتیکی بود که جنبش همبستگی لهستان در روزهای تظاهرات دولتی به اجرا گذاشت. وقایع تظاهرات یکم ماه می 1982 جنبش همبستگی لهستان بسیار معروف است.
از طرفی در اسناد ویکی لیکس گزارشی وجود دارد مبنی بر این که عربستان سعودی شرایط را برای اجرای رژیم چنج در ایران مساعد میدیده است. از سوی دیگر، گنجیها، سازگاراها و نبویها که گویی از خواب پریده بودند و فکر میکردند به زودی قرار است ثمرهی این همه سال نوکری بورژوازی - یا به قول خودشان دموکراسیخواهی - را به یکباره درو کنند، به سمت رسانههای امپریالیستی و سایتها و وبلاگها هجوم آوردند و برای مردم از تجارب موفق جنبشهای دموکراتیک در شرق اروپا سخنرانی کردند. اسرائیل سرکوبِ بیسابقه؟؟!! مردم را در ایران محکوم کرد. در اینجا طبقهمتوسط شهری[4] به کشفهای بزرگی نیز در عرصهی سیاست نائل شد! ارتجاع و شوینینسم در محلههای ثروتمند نشین تهران با شعارهایی نظیر "نه غزه نه لبنان، جانم فدای ایران" بیداد میکرد. نمادهای نفرت، مذهب ستیزی، تیپگرایی و فرقهگرایی (آزادی اندیشه با ریش و پشم نمیشه!!!) برای مدت کوتاهی خیابانهای تهران را تسخیر کردند و به کارگران نشان دادند که در صورت عدم آمادگی سیاسی تشکیلاتی در آینده چه بلایی ممکن است بر سرشان بیاید. این "نشان دادن" در سوریه به اوج خود رسید.
مدتی طول کشید تا حضرات شکست و زبونی واقعی خود را بپذیرند. آنان باور نمیکردند زمانی که رهبران عظیمالشانشان در حصر خانگی هستند، طرفدارانشان برای پیروزی و یا حتی شکست!!! تیم ملی فوتبال در خیابانها به رقص و پایکوبی بپردازند! اینک زمان ارزیابی شکست فرارسیده بود. هنگامی که طبقات شکست میخورند به نمایندگان سیاسیشان پشت میکنند و این نمایندگان نیز برای سبک کردن بار گناهانشان انگشت اتهام را به سوی همدیگر دراز میکنند و تلاش میکنند تا دلایل شکست را فرمولیزه نموده و بار دیگر ابتکار عمل را در دست گیرند. از این شکست سه گروه درسهای متفاوتی آموختند. معمولا ماموران اصلی سیاستگزاریهای امپریالیسم در پنتاگون، تلآویو، بنیاد سوروس و ... نگاه واقعیتری به مسائل دارند و حسابشان از امثال اکبر گنجی جداست. آنان از نقطهنظر نظم جهانی مهرههای با اهمیتتری هستند و نتایج جدیتری از مسائل میگیرند. نتایجی که در سوریه و اوکراین به خوبی قابل مشاهده است. نتیجه از این قرار بود: توحش بیشتر، دلارهای بیشتر؛ اگر از داخل امکان مسلح شدن نبود، از خارج اسلحه وارد کردن؛ اگر مزدوران داخلی کارساز نشدند، مزدور از خارج فرستادن. این بود تداوم منطقی انقلابهای مخملی در جهان امروز، جهانی که برخاستن یک گرایش جدید جهانی را نشان میدهد، گرایشی که دیگر اجازهی ادامهی پیشروی آسان را به غرب نخواهد داد. دستمال رنگی تکان دادنهای دیروز ناگهان جای خود را به چهرهی خشمگین کله تاسهای فاشیست آلمانی یا جبههی النصرهی امروز داد تا بار دیگر امریکا ثابت کند آنچه با شارلاتانیسم بدست نیاید، باید با دریایی از خون خواسته شود.
گروه دوم همین اکبر گنجیها بودند. اینها درک زیادی از مسائل جهانی و معادلات منطقهای ندارند. بنابراین به کاری ادامه دادند که در همان آغاز جنبش سبز شروع کرده بودند. لابد با خودشان گفتند: حتما در جایی اشتباه کردیم باید پوسیدگی این جنبش به اصطلاح دموکراتیک!! را با نمونههای موفق!! مقایسه نمود. در چنین شرایطی بود که فکر لخ والسا لحظهای آنان را رها نمیکرد. اینک بهتر است به خلاصهی نظریات آقای گنجی که در تاریخ 17 آبان 1389در سایتی به اسم خودنویس منتشر شده است نگاهی بیندازیم تا بتوانیم دقیقتر درسهایی را که مزدوران درجه پایین از واقعه گرفتند بررسی نماییم:
"اکبرگنجی در این سلسله مقالاتی که در سایت مردمک منتشر شده، دو معنای متفاوت جنبش را از یکدیگر تفکیک کرده است. گنجی معتقد است که جنبش به معنای اول، نیازمند سازمان، تشکیلات و رهبری تثبیت شده و اعتراض و اعمال اعتراضی دارد. گنجی میگوید: «حرکت سبز» به این معنا جنبش نیست. جنبش به معنای دوم، به معنای شبکههای غیر رسمی است. اما در اینجا هم باید شبکهها بالفعل و عملا وجود داشته باشند، و بین نقطه-خطها ارتباط برقرار باشد و در شکل اعتراضات جمعه هم خود را نشان دهند. گنجی گفته است که حرکت سبز به این معنا هم جنبش نیست، نه شبکههای بالفعل موجودی وجود دارد، که نقطهها (عاملان) را به هم متصل کند، و نه هیچ حرکت اعتراضی وجود دارد."
بنابراین از نظر آقای گنجی نه سازمان و تشکیلات و رهبری تثبیت شدهای وجود دارد، نه شبکههای غیر رسمی و نه اعتراضی. باید به این سه مورد کمی توجه بیشتری شود. سازمان، تشکیلات و رهبری تثبیت شده به چه معناست؟ شبکههای غیر رسمی چیستند؟ و چه چیزی لیاقت این را دارد تا نزد حضرت آقا نام "اعتراض" را بر خود بگیرد؟ برای روشن شدن به ادامهی اظهارات گنجی توجه کنید:
"گنجی مینویسد: «آنان که از «جنبش سبز» سخن میگویند باید روشن سازند که اصطلاح جنبش را دقیقا به چه معنایی به کار میبرند؟ اگر جنبش به معنای وجود «شبکههای غیر رسمی اجتماعی» است، دو نکته باید روشن شود. اول- «شبکههای غیر رسمی اجتماعی» به چه معناست و چه نوع ارتباطاتی شبکهها را میسازند؟ دوم- شبکه اجتماعی هر معنایی که داشته باشد، باید با شواهد و قرائن نشان داد که به همان معنا، اینک روابط شبکهای بالفعل (نه بالقوه) میان سبزها وجود دارد. در این صورت میتوان از جنبش سبز به معنای شبکههای غیر رسمی اجتماعی سخن گفت. اصطلاح «شبکههای اجتماعی» توضیحی ناکارآمد و بسیار مبهم از واقعیت حرکت سبز است. اصولا هر چیزی با هرچیزی در رابطه است و شما میتوانید بی نهایت مجموعه از روابط و شبکه بیابید. معتقدان به شبکههای اجتماعی باید دقیقا روشن سازند که منظورشان از شبکههای اجتماعی چیست و قدرت توضیحی این نظریه چقدر است؟"
اینک منظور گنجی از شبکههای غیر رسمی کمی روشنتر شد. مجموعهای از روابط بالفعل که اگر چه رسمی نیستند، سیاسی نیستند و هیچ مطالبهای را به طور واقعی پیگیری نمیکنند، اما قدرت پیشبرد اعتراضات و تظاهرات را دارا هستند. خوبی اینشبکهها برای رژیم چنج این است که هرچیزی میتوانند باشند. ان.جی.او ها، اقلیتهای مذهبی، اقلیتهای قومی و تشکلهای کارگری و هر چیزی که بتواند در اولین فرصت رژیم معاند را سرنگون ساخته و کشور را به دست خونخواران جدید و وحشیتر تحویل دهد. اگر زبان این وحوش را به زبان آدمی ترجمه کنیم چنین میشود: یوگسلاوی را شبکههای غیر رسمی اقوام نابود ساختند. لهستان را اتحادیههای کارگری ویران ساختند. آیا ما به اندازهی کافی از این امکانات بهرهمند بودیم؟ آیا قوم گرایی را تا حد کافی در ایران نهادینه ساخته بودیم؟ آیا تشکلهای کارگری را تا حد کافی قدرتمند نموده و به طور کلی آیا ما تدارک کافی را برای پیروزی انجام داده بودیم؟ برای اثبات حرف ما به ادامهی اظهارات گنجی توجه کنید:
"او با مثال آوردن از جنبش همبستگی لهستان در دهه ۸۰ که نهایتا دولت کمونیست این کشور را از قدرت انداخت مینویسد: «جنبش همبستگی لهستان به رهبری لخ والسا پس از اعتصابات کارگری آگوست ۱۹۸۰ ، در ۱۷ سپتامبر همان سال تشکیل شد. سال بعد جنبش اهداف خود را این چنین تعریف کرد: "خلق شرایط بهتر زندگی از نظر سیاسی و اقتصادی در لهستانی مستقل و به عبارت دیگر زندگی فارغ از فقر، استثمار، ترس و دروغ در جامعهای سازمانیافته بر مبنای قانون و دموکراسی ... آنچه ما در نظر داریم تنها برای نان و کره و سوسیس نیست بلکه عدالت، دموکراسی، حقیقت، قانونمندی، کرامت انسانی، آزادی عقاید و ترمیم جمهوری است".»"
بله، خلق شرایط بهتر تنها برای نان و کره و سوسیس نیست. اما مگر این چیزی نبود که کارگران را برای آن متشکل کردید؟ آیا تمام اعتراضات بزرگ کارگری برای اعتراض به افزایش قیمت غذا صورت نپذیرفت؟ دموکراسی و کرامت انسانی دقیقا زمانی اهمیت پیدا میکند که دیگر نان و کره و سوسیس به قیمت جان هم قرار نیست به دست آید، یعنی بعد از جهانی سازی اقتصاد لهستان. اینجاست که نعرههای بورژوای خشمگین معنای حقیقیاش را آشکار میکند. گنجی میگوید اگر یک سازمان وسیع کارگری داشتیم میتوانستیم آن را برای خلق شرایط بهتر زندگی از نظر سیاسی و اقتصادی بسیج کنیم و پس از یک دهه جانفشانیِ طبقهی کارگر و بدست آمدن پیروزی این افتخار را داشتیم تا همچو همتایان خائن لهستانیِ خود به کارگران گوشزد کنیم که: "...آن چه ما در نظر داریم تنها برای نان و کره و سوسیس نیست بلکه عدالت، دموکراسی، حقیقت، قانون مندی، کرامت انسانی، آزادی عقاید و ترمیم جمهوری است." پس تا به اینجا گنجی میگوید نه شبکههای غیر رسمیمان درست کار کرد نه قادر به ایجاد یک سازمان وسیع کارگری با رهبری تثبیت شده بودیم. حال ادامهی گله گزاری این رهبر فقید! را بخوانید:
" این مبارزه یک دهه به طول انجامید تا رژیم کمونیستی فرو پاشید. اما جنبش مخالفان، سازمانیافته و دارای رهبری تثبیت شده بود و از طریق «اعتراض سیاسی» وجود خود را تحمیل میکرد. جنبش دانشجویی لهستان (جنبش جایگزین نارنجی) به رهبری کلنل والدمار فیدریج، با نام مستعار «ماژور» همزمان با جنبش همبستگی آغاز به کار کرد.»گنجی همچنین ضعف حرکت سبز را در بسیج نیروهای جوان و رادیکال از نقاط ضعف آن بر میشمارد و به عنوان شاهدی بر جنبش نبودن این حرکت معرفی میکند: «نسل جوان- خصوصا دانشجویان- مهمترین عاملان جنبش سبز و رادیکال ترین بخش آنند. اگر جنبش سبز طی بیانیه مشترکی از دانشجویان بخواهد یک روز در سر کلاسها حضور نیابند، از این درخواست چقدر استقبال خواهد شد؟ اگر شبکه اجتماعی سبز وجود دارد، باید بتواند کار کم هزینه ای چون اعتصاب یکی- دو روزه کلاسهای درس دانشگاهی را برگزار کند. اگر سبزها نتوانند از نارضایتی ناشی از اجرای طرحهای فلهای اقتصادی احمدی نژاد استفاده کنند، از چه چیز میتوانند استفاده کنند؟»"
آقای گنجی اینک از جنبش دانشجویی گلهگزاری میکند. چرا که دانشجویان حتی حاضر نیستند دو روز به سر کلاس نروند و این را شاهدی بر عدم سازمانیافتگی جنبششان معرفی میکند. چیزی که گنجی نمیفهمد و بالا دستیهایش میفهمند این بود که اتفاقا دانشجویان آنقدرها هم بد نبودند و چند روزی موفق شدند مرکز شهر را به خوبی شلوغ کنند. چیزی که مانع تداوم شرکت دانشجویان شد، هژمونی جریان مخالف بود. دانشجویانی که سبک زندگی طبقه متوسطی امریکایی را آنقدرها هم درونی نکرده بودند. دانشجویانی که همیشه از سوی امثال گنجی نادیده گرفته میشوند و با القابی چون ساندیسخور، پشمالو، جیرهخوار و مزدور از سوی این حضرات از آنها پذیرایی میشود.
پس از آنکه گنجی جان کلامش را گفت، وقت نشان دادن اوج تعفنش آغاز میشود. تا الان منظور گنجی از شبکههای غیر رسمی و تشکیلات با رهبری تثبیت شده را آموختیم. همچنین یادگرفتیم که چرا جنبش دانشجویی نتوانست از نظر ایشان در جنبش سبز نقش موثرتری ایفا کند. حال باید دید که منظور گنجی از کلمهی "اعتراض" چیست؟
"گنجی ادعای سبزها که میگویند «شبکه اجتماعی جنبش سبز گسترش یافته و تعمیق پیدا کرده است» را زیر سوال میبرد و میگوید: «چگونه میتوان این مدعا را موجه کرد؟ چرا به گونه دیگری نباید به آنچه پس از انتخابات روی داد نگریست؟ به عنوان مثال، چرا به شرکت در یک مسابقه فوتبال و شورشهای موقتی پس از آن فکر نمیکنید؟ اگر حدی از سازمانیابی وجود داشته باشد (آنچه ناقدان، شبکه میخوانند)، اگر حدی از رهبری وجود داشته باشد، اگر رژیم نتواند یا نخواهد از حد معینی سرکوب را افزایش دهد و به طور کارآمد از سرکوب استفاده کند، اگر... اگر... اگر...؛ در این صورت امکان تبدیل «نارضایتی گسترده» به «اعتراض سیاسی» (تحریم، اعتصاب، سد معبر، تظاهرات، دادنامههای جمعی، و...) فراهم میشود.»"
کلام در برابر این حد از وقاحت عاجز است. این است نارضایتیای که جنبش سبز به دنبال آن بود." به عنوان مثال، چرا به شرکت در یک مسابقه فوتبال و شورشهای موقتی پس از آن فکر نمیکنید؟" دیگر روشن است که تا چه حد رهبران بورژوایی برای اعتراضات کارگری دل میسوزانند و چقدر میتوانند مطالبات کارگران را خوب پیگیری نمایند. نگاهی را که شورش پس از فوتبال را با خواستهای جنبش کارگری در یک مسیر میبیند چه چیزی میتوان نامید؟ ما این را نگاه سلبی یا سرنگونی طلبی مینامیم و هرگز اجازه نمیدهیم تا نام شریف انقلاب با رژیم چنج و کودتا و هزار نوع شارلاتانیسم دیگر آلوده گردد. در ادامه گنجی میگوید باید نارضایتی گسترده را به نارضایتی سیاسی تبدیل کنیم. این چیزی است که به نظر میرسد خواست مشترک آقای گنجی و کمونیستهاست، اما تفاوت در این است که آقای گنجی نارضایتی سیاسی را در راستای اعمال سلطهی بخشی از بورژوازی به بخش دیگر میبیند و کمونیستها نارضایتی سیاسی را به معنای خلاص شدن از کثافت تلنبار شده در طی قرنها طلب میکنند. آقای گنجی یک بورژواست و انقلاب انفعالی و ایجاد اعتراضات شدید و زودگذر به منظور فشار آوردن بر بورژوازی مخالف را میخواهد و پرولتاریا مبارزه با مداخلهی امپریالیستی و شرایط فراهم آورندهی این مداخله یعنی دولت وقت را از راه ایجاد سازمان و ارتقاء سطح تشکیلاتی و تئوریکی خود به یکجا طلب میکند. پس بیایید جمعبندی سلبی و سرنگونیطلبانهی اکبر گنجی - این بورژوای خشمگین - را یک بار دیگر مرور کنیم:
1) عدم وجود یک سازمان و تشکیلات با رهبری تثبیت شده.
2) عدم وجود شبکههای غیر رسمی به منظور کشیدن مردم به اعتراضات.
3) عدم وجود یک سازمان منسجم دانشجویی به منظور رهبری "نارضایتی"ها.
مانور ارتشها
امروزه تمام ارتشهای مدرن مانورهایی را به منظور سنجش توان نظامی خود در زمان صلح اجرا میکنند. این مانورها دشمن فرضی را هدف قرار میدهد و مبارزهای مجازی را علیه آن به پیش میراند. ارتش در چنین مانوری قصد دارد تا ضمن شناخت ضعف و قوت خود بتواند توان نظامی خود را افزایش دهد تا در زمان جنگ بتواند بر کارآیی نظامی خود بیافزاید. از آنجا که جنگ نیز حرامزادهی سیاست است گاهی اعمال و مجادلات سیاسی موجود در جامعه را از این رهگذر بهتر میتوان فهمید. جعفر عظیمزاده اعتصاب غذا میکند اما خوب میداند که در چنین وضعتیی شرایط برای تبدیل سرنگونیطلبانهی اعتراضات کارگری به اعتراضات سیاسی مساعد نیست. برای همین اعتصاب غذای مجازی میکند، یعنی با سرم. طرفدارانش که با اعضای خانوادهشان به مقابل زندان میروند، میدانند که شرایط برای اجرای آکسیونهای چند هزار نفره مساعد نیست. برای همین تظاهرات مجازی به راه میاندازند و عکسهای تجمع را طوری منتشر میکنند که مجازا به شکل یک تظاهرات درست و حسابی دیده شود. حتی عظیمزاده مطالباتی را به طور مجازی مطرح میکند و پس از پایان مانور، آزادیِ خودش را به طور مجازی به تمام کارگران طرفدارش که آنها نیز مجازی هستند تبریک میگوید.
این مجازی بودن مانور است که آنرا تبدیل به مانور میکند و گفتن اینکه عمل او مجازی بوده کافی نیست. بیایید تصور کنیم که این عملیات جنگی روزی با موفقیت انجام پذیرد و کارگران عظیمزاده را روزی به عنوان رهبر خود بپذیرند؛ یک جنبش بزرگ به حمایت از وی بپا خواسته و مراکز دولتی را تسخیر کند؛ انتخاباتی برگزار شود و آقای عظیمزاده به عنوان رییس جمهور جدید انتخاب شوند؛ تمام جنبشی که حول عظیمزاده متشکل شده بود پس از این پیروزی بزرگ عظیمزاده و دوستانش پراکنده شده و زمینه برای ادغام و اصلاح وحشیانهی اقتصاد ایران به دست امپریالیسم آغاز شود؛ کارخانهها تعطیل شود؛ هتلهای بزرگ برای جذب توریست تاسیس شده و ایران مثل گرجستان، آذربایجان و ارمنستان به فاحشهخانهی توریستی ثروتمندان کشورهای همسایه و کشورهای اروپایی تبدیل شود. در چنین صورتی میتوان گفت که ما در قبال تاریخ بیگناهیم؟
اتفاقا عظیمزاده خوب میداند چکار میکند و فهم عمل او از رهگذر ادامهی مسیری که در بخش پیشین - «جنبش سبز و بورژوای خشمگین» - پیمودیم برای ما نیز میسر میشود. در این مانور ارتش مذکور تکتک ضوابط رژیم چنج را به اجرا گذاشت. به راهاندازی کمپین گستردهی دروغپراکنی، ایجاد آکسیون حول مطالبات کارگری، ایجاد بیانیه و نامههای دروغین و از همه مهمتر معرفی خودش به عنوان رهبر بلامنازع جنبش کارگری[5]. کارگران قرار نیست متشکل شوند، قرار نیست مبارزه کنند، قرار نیست آگاهی کسب کنند. کافی است عظیمزاده را به عنوان رهبر بلامنازع خود بپذیرند و در شرایط مورد نیاز او به میدان بیایند. نوع پراتیک عظیمزاده پاسخی است که بخش قلیل باقی ماندهی بوژوازی به اصطلاح رادیکال پروغرب ایران برای خود تمرین و مشق میکند. کافی است عظیمزاده شناخته شود تا در شرایط مناسب، کارگران با ساقط کردن جمهوری اسلامی وضعیت باز هم بدتری را برای خود به وجود آورند. عظیمزاده و دیگر نهادهای شبیه آن در پی اصلاح انتقاداتی هستند که اکبر گنجی به کل جنبش رژیم چنج ایران وارد آورد. برای همین بود که بلافاصله بعد از اینکه جنبش سبز ضعف نابودی خود را به نمایش گذاشت سایت راه سبز امید بخش کارگریاش را راه اندازی کرد[6] و این وحوش نیز در باب فواید لخ والسا داد سخن سر دادند.
اگر بورژوازی ایتالیا در قرن نوزدهم انقلاب انفعالی را به منظور شانه خالی کردن از وظایف بورژوا دموکراتیکاش و عدم تغییر شرایط عینی و ذهنی تودهها انجام میداد، انقلاب انفعالی یا همان رژیم چنج بر علیه رژیم بورژوایی حاکم در دوران گندیدگی سرمایهداری و امپریالیسم، معنایی جز نابود ساختن هرنوع امکان تغییر و انقلاب از طریق دلسرد ساختن کارگران از مبارزه و از طریق مشکلتر ساختن شرایط عینی مبارزه [7] ندارد.
آیا مبارزه علیه سرنگونی طلبان به معنای حمایت از جمهوری اسلامی و یا در بهترین حالت بیعملی است؟
خوانندهی هوشمند به یاد دارد که ما در بخش «جنبش سبز و بورژوای خشمگین» سه گروه را به عنوان کسانی که از جنبش سبز چیزهایی آموخته و نتایجی گرفتهاند معرفی نمودیم، اما سخنی از دستهی سوم به میان نیامد. این دسته را به درستی رهبران حقیقی جنبش کارگران و وارثان تاریخی سنتهای رهایی بخشِ این جنبش مینامیم. کسانی که احتمال نفوذ یک گرایش بورژوا-رادیکال یا همان سرنگونیطلب را از سالهای 86 تشخیص داده بودند و از سال 88 ولو به صورتی پراکنده و انفرادی به نقد بیامان این اپورتونیسم مبتذل درون جنبش پرداختند. کسانی که امروز نیز ولو به صورت پراکنده و با وجود اختلافات کم و زیادشان اعتصاب غذای عظیمزاده را به نقد کشیدند و نسبت به جنبههای ارتجاعی و خطرناک آن هشدار دادند؛ اپورتونیسم یا فرصتطلبیای که علیرغم ویژگیهای منطقهای و تاریخیاش در تاریخ مبارزهی بینالمللی کارگران آنچنان کم نظیر نیست و نخواهد بود و قطعا مبارزه با آن برای جنبش ما مسئلهی مرگ و زندگی است. مارکس در نقد اقلیت شاپر در اتحادیه کمونیستها اینگونه مینویسد:
"اقلیت برخورد جزئی را جایگزین برخورد انتقادی و ایدهآلیسم را جایگزین ماتریالیسم کرده است. نزد اقلیت نیروی محرکهی انقلاب صرفا قدرت اراده است و نه شرایط عینی. بر خلاف شما ما به کارگران میگوییم شما ناچارید بار سنگین 15، 20 یا حتی 50 سال جنگ داخلی و مبارزه را متحمل شوید. آن هم نه برای آنکه شرایط موجود را تغییر دهید، بلکه عمدتا آنکه، چنان خود را دگرگون سازید که قادر به اعمال قدرت سیاسی شوید. اما شما میگویید اگر الان نتوانیم قدرت را به دست بگیریم بهتر است به خانه رفته و به رختخواب پناه بریم."
به راستی که فرصت طلبان اینگونهاند. اگر به یک فرصتطلب بگویی خودسازمانیابی و آموزش طبقاتی کارگران؛ به تو میگوید ایدهآلیست هستی. اگر به وی دنباله روی کارگران از بورژوازی و تبعات آن را هشدار دهی، میگوید تو بیعمل هستی و اگر اپورتونیسم او را افشا کنی میگوید تو طرفدار جمهوری اسلامی هستی. چرا که نظر، عمل و انقلاب نزد این اپورتونیسم را سولیداریتی سنتر[8] و اربابان بینالمللیشان در ان.جی.او های امریکایی بازتعریف کردهاند. در طی دوران حیات شرمآور جمهوری اسلامی به عنوان یک دولت برآمده از ضد انقلاب، این کارگران بودند که همیشه بیشترین هزینه را پرداختند. در سرکوب سالهای شصت، بیشتر قربانیانِ جلادانِ رژیم، پیشوایان جنبش کارگران بودند؛ در زمان جنگ، کارگران فقر و بدبختی و مصائب جنگ را بیش از سایر طبقات بر گردهی خود احساس کردهاند و دقیقا به همین خاطر است که فراموش نمیکنند که دنبالهروی بورژوازی و رهبران بورژوا چه مصائبی را برای آنان در پی خواهد داشت. عدم برخورد صریح و قاطع با چنین گرایشهایی مثل این است که در مقابل مانور ارتش دشمن، چون مانور بوده است ارتش کارگران و رهبران حقیقیشان نیز هیچ بدیل سازی و انتقادی را آغاز نکنند، جزئیات مانور را به دقت از نظر نگذرانند و ماهیت مانور را افشا نسازند.
کارگران باید بدانند که ساقط کردن رژیم بورژوایی موجود تنها از رهگذر یک نبرد بیامانِ سیاسی، نظری و تشکیلاتی علیه جریانات شبهکارگری و بورژوایی به منظور ارتقاء سطح دانش و آگاهی خود و تربیت رهبران حقیقی خود و ایجاد اَشکال مقتدر سازمانی است که میتواند نتایجی مثبت در پی داشته باشد. فرصتطلب را افشا کنید، بگذارید انگ طرفداری از دولت و بیعملی بزنند. امروز رسوا شوند خیلی بهتر از این است که بورژوازی پس فردا برای آرامش تودهها آنها را مثل لخ والسا لجنمال کند و آنها هم در امریکا و در حال گذراندن دوران بازنشستگیشان آن را تکذیب کنند. لنین در تحلیل خود از انقلاب 1917 دربارهی دولت موقت در رسالهی بیماری چپروی کودکانه چنین مینویسد:
"ما در آغاز دوران مزبور مردم را به سرنگون ساختن دولت دعوت نمیکردیم، بلکه توضیح میدادیم که بدون تغییرات مقدماتی در ترکیب اعضاء و در روحیات شوراها، سرنگون ساختن دولت ممکن نیست."
زنده باد همبستگی طبقاتی کارگران
روزبه راسخ
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
پایان